امیرعباس جونامیرعباس جون، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

هدیه خدا امیرعباس جون

تردید

سرماخوردگی نازنینم کمی بهتره و میشه گفت خدا رو شکر روبه بهبودیه ولی تا این تموم نشده یه چیزه دیگه میاد روش و منو اذیت میکنه نمی دونم شاید در مورد چیزهایی که میخوام بنویسم اشتباه میکنم که امیدوارم همینطور باشه ولی شما قضاوت کنید، سرماخوردگی نازنینم کمی بهتره و میشه گفت خدا رو شکر روبه بهبودیه ولی تا این تموم نشده یه چیزه دیگه میاد روش و منو بابایی رو اذیت میکنه نمی دونم شاید در مورد چیزهایی که میخوام بنویسم اشتباه میکنم که امیدوارم همینطور باشه ولی .... دیروز که رفتم امیرعباسمو از مهد برداشتم و توی راه خونه که با مامان پارمیس جون (همکلاسی امیرعباس)مشغول صحبت بودیم متوجه روی دست چپ امیرعباس شدم که به اندازه یک قاشق مرباخوری ولی به صورت...
30 آبان 1391

دوباره سرماخوردگی

بازم امیرعباسم سرماخورده هرچقدر من مواظب که خدایی نکرده سرما نخوری ولی کچل مامان سرما میخوره بقدری اذیت میشی که جونم میریزه ، بازم امیرعباسم سرماخورده هرچقدر من مواظب که خدایی نکرده سرما نخوری ولی کچل مامان سرما میخوره بقدری اذیت میشی که جونم میریزه ، بدجوری سرفه میکنی طوری که هرچی که خوردی رو بالا میاری دیروز مثلا اول هفته بود و باید بعد دو روز تعطیلی سرحال باشم ولی بقدری خسته و ناتوان شده بودم که حال نداشتم طوری که زنگ زدم به خاله فاطمه که بیاد و کمکم کنه چون بابایی تا ساعت ۱۱ شب برنامه داشت و همینطور پنج شنبه و جمعه نیز سرکار بود برای همین من خسته بودم چون همش تو بغلمی و دوست نداری با چیزی مشغول بشی الا من ، نمی دونم کجای کارمک اشتباه ...
28 آبان 1391

12 ماهگی

یه روزی وقتی تو تختت بودی، خیالم راحت بود که هیچ خطری تهدیدت نمیکنه چون کوچولو بودی و نمی تونستی حرکت کنی عزیزم اما حالا یک لحظه هم نمیتونم ازت چشم بردارم. گرچه خودت سایه من شدی. هر جا برم، همیشه کنارمی. یه روزی وقتی تو تختت بودی، خیالم راحت بود که هیچ خطری تهدیدت نمیکنه چون کوچولو بودی و نمی تونستی حرکت کنی عزیزم اما حالا یک لحظه هم نمیتونم ازت چشم بردارم. گرچه خودت سایه من شدی. هر جا برم، همیشه کنارمی.  وابسته شدی و تنهایی رو نمیخوای حتی برای دیدن کارتون. بیشتر وقتها دستهای کوچولوت رو به سمتم دراز میکنی و با خواستنی کودکانه، آغوشم رو میخوای. و تشکرت برای من احساس گرمی صورت قشنگت روی گونه هام و دستهای مهربونی که دور گردنم حلقه میش...
23 آبان 1391

درد دل

دیرو تولد دایی داود بود و من اصلا یادم نبود جمعه که به اتفاق مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمه مینا و عمو علی و عمه زهرا به سمت طالقان راه افتاده بودیم دیروز تولد دایی داود بود و من اصلا یادم نبود. جمعه که به اتفاق مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمه مینا و عمو علی و عمه زهرا به سمت طالقان راه افتاده بودیم و نزدیک ساعت ۴ بود که ناهار و توی طالقان خوردیم و به سمت آبشاری که میگفتند ۷ کیلومتر با طالقان فاصله داره راه افتادیم  بماند که شما(آقای امیرعباس) سر مامان چه بلایی آوردی طوری که همه لباسهامو که بابایی شب قبل با کلی وسواس اتوشون کرده بود و (گلاب به روتون)با استفراغت به گند کشیدی ولی الهی دورت بگردم که چقدر اذیت شدی خلاصه یه جورایی با چادری که از...
14 آبان 1391

امیر عباس اوف شد

پسر گل مامان امروز صبح که داشتیم حاضر بشیم و بیاییم بیرون بابایی متوجه شد که دستت خونی شده و کل لباس بابایی رو کثیف کردی پسر گل مامان امروز صبح که داشتیم حاضر بشیم و بیاییم بیرون بابایی متوجه شد که دستت خونی شده و کل لباس بابایی رو کثیف کردی تا نگاه کردم دیدم بله شاهکار میز آینه شمعدونی هست که یه زمانی به خاطر حرف و حدیث خریداری شده و هیچ استفاده ای هم نداره الان هم به خاطر اینکه گوشه ای از خونه رو پر کنه گذاشتیمش ، امیر عباس جونمم که ماشالله از اول صبح توی جنب و جوش هست رفته بوده سراغ این میز که کلا شیشه و آینه است و سه تا از انگشتاشو کشیده بوده روی پایه و انگشت کوچیکش بدجوری خون میومد جالب اینکه اصلا متوجه نبود که دستش اوف شده بردم ب...
8 آبان 1391

اولین مروارید امیرعباس جونم

جمعه که داشتیم میرفتیم خونه مامان بزرگ مامانی یکدفعه متوجه یه دونه مروارید خوشگل توی دهنت شدم پسرم جمعه که داشتیم میرفتیم خونه مامان بزرگ مامانی یکدفعه متوجه یه دونه مروارید خوشگل توی دهنت شد پسرم باورم نمیشد داد زدم و به بابایی گفتم که دندون درآوردی بابایی باورش نمی شد گفت اینطوری نمی تونم ببینم چون در حال رانندگی بود برای همینم کنار خیابان نگهداشتو با کمک من بالاخره دندون خوشگلتو بابایی هم دید نمیدونی ما چه ذوقی کرده بودیم آخه من نگران شده بودم که چرا دندون درنمیاری برای همین حسابی تو رو به بغلم فشار دادمو داد زدم بابا هم از خوشحالی بوق میزن دیدیدیدیدید انگار داشتیم عروس می بردیم خلاصه اینکه مبارکت باشه عسلم. دقیقا ۵ روز بود که وارد ...
1 آبان 1391
1